loading...
من تلاش میکنم پس هستم
ابوالقاسم کریمی بازدید : 16 یکشنبه 11 اسفند 1398 نظرات (0)

میلیاردی فوت کرد و ورثه که برای پول های باد آورده کیسه دوخته بودند، به شادی و پایکوبی پرداختند ولی چه می شد کرد باید تا چهلم متوفی صبر می کردند و آنها صبر کردند چه صبر تلخی. بعد از اینکه چهلم آن مرحوم هم گذشت به زیر و رو کردن خانه پرداختند. ولی دریغ از یک پاپاسی و یا حتی یک پول سیاه. همه به همدیگر مشکوک بودند که آن دیگری پول را بلند کرده است و به گمانه زنی پرداختند. تا اینکه ناچار به دامن رمل و اسطرلاب پناه بردند تا گره از کار فروبسته آنها بگشاید و به آنها جای خم پر زر را نشان بدهد. بعد از چهل روز چله نشینی و التماس به اجنه، روح آن میلیاردر مرحوم ظاهر شد و گفت: چی می خواهید؟ سریعاً بنالید که کار دارم. همه یک صدا گفتند: پول. سریعاً جای پول ها را بگو. میلیاردر قهقهه ای زد و گفت: پول ها جلوی چشمان شماست فقط باید نگاه کنید. همه به اتاق های زیرو رو شده نگاه کردند. سوراخ و سمبه ای نمانده بود که نگشته باشند. با کلافگی گفتند: پدر تو در این دنیا هم ما را بیش از حد سرکار گذاشتی بالاغیرتاً این دفعه بی خیال شو. الان جای مزاح و خوشمزگی نیست. روح دوباره خندید و گفت: من ورثه ای به پخمگی شما ندیده بودم ولی باشد رازم را می گویم. چون به بانک ها اعتماد نداشتم همه پول هایم را تراول کردم و گذاشتم لای کتاب های داخل کتابخانه. کوفت جان کنید و بدانید که من یک عمر نخوردم تا این پول ها را شاهی شاهی گذاشتم کنار. همه چنان به سرعت خارج شدند که یادشان رفت از روحی که در میان شعله های آتش و دود در حال ناپدید شدن بود خداحافظی کنند و هجوم بردند به داخل کتابخانه درندشت پدر میلیارد؛ جایی که حتی یک بار هم نگاهی به داخل آن نکرده بودند. آخر این کتاب های نمور و بید خورده به چه درد آنها می خورد؟ تازه یادشان افتاده بود که پدر ناقلا تراول ها را داخل کتاب ها جا داده است جایی که مطمئن بوده آنها سال ها لای آن کتاب ها را هم باز نمی کرده اند. عجب حقه ای بوده این پدربزرگ میلیارد؛ بی خود نبوده است که آنهمه پول ها را شاهی به شاهی جمع کرده بوده است. وقتی همه با اشتیاق درب کتابخانه را باز کردند تمام قفسه ها خالی بود دریغ از یک جلد کتاب!! پسر بزرگ خانواده قبل از افتادن و زدن سکته ناقص: آخ قلبم، کو کتابها. کتاب ها را بچه خرخوان همسایه بار وانت کرده و برده بود. همه آنها در آن لحظه فکر می کردند از شر کتاب های به دردن خور خلاص شده اند. همه یک صدا داد زدند: وای قلبم، وای سرم، وای نفسم. و یکی یکی افتادند. نتیجه گیری اخلاقی: کتاب خواندن هم گاهی نان با خود می آورد، به شرطی که همسایه میلیاردر داشته باشی که پول هایش داخل کتاب ها جاسازی کرده باشد و ورثه کتاب خوان نداشته باشد!!

ابوالقاسم کریمی بازدید : 14 یکشنبه 11 اسفند 1398 نظرات (0)

مرد ثروتمند بدون فرزندی بود که به پایان زندگی‌اش رسیده بود، کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد. تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم نه برای برادر زاده ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته اش را کامل کند و آنرا نقطه گذاری کند. پس تکلیف آن همه ثروت چه می شد؟؟؟ برادر زاده او تصمیم گرفت آن را اینگونه تغییر دهد: تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه! برای برادر زاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران. خواهر او که موافق نبود، آن را اینگونه نقطه گذاری کرد: تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم. نه برای برادر زاده ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران. خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیت نامه را پیدا کرد و آن را به روش خودش نقطه گذاری کرد: تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه. برای برادرزاده ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران. پس از شنیدن این ماجرا، فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند: تمام اموالم را برای خواهرم می گذارم؟ نه. برای برادر زاده ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران. نكته اخلاقی: به واقع زندگی نیز این چنین است. او نسخه ای از هستی و زندگی به ما می دهد که در آن هیچ نقطه و ویرگولی نیست و ما باید به روش خودمان آن را نقطه گذاری کنیم. اززمان تولد تا مرگ تمام نقطه گذاریها دست ماست!!

ابوالقاسم کریمی بازدید : 12 یکشنبه 11 اسفند 1398 نظرات (0)

دیشب پشت چراغ قرمز خیابون میرداماد ایستاده بودم ... توی اون سرمای استخوان سوز این روزهای تهرون لحظه شماری می کردم که زودتر چراغ سبز بشه و من به خونه برسم و خودم رو کنار آتیش شومینه گرم کنم ...!!! داشتم همراه ثانیه شمار بالای چراغ ... شمارش می کردم ثانیه های باقی مانده را برای حرکت ... 130 .... 129 ... 128 .... اونور چهارراه یهو چشم ام خورد به بانوی سالمندی که وایساده بود منتظر تاکسی ... یه پیرزن با یک شال بافتنی گلدار و یک عینک ته استکانی خوشگل ... از اون پیرزن هایی که هنوز به خودشون می رسند و رژ سرخ بر لبانشون می زنند ...!!! از اون پیرزن هایی که آدم دوست داره ساعت ها بغلشون کنه و دورشون بگرده ... انگار خیلی وقت بود که توی اون سرمای استخوان سوز منتظر ایستاده بود ... دیدم رفت نشست روی جدول کنار خیابون و چونه اش رو گذاشت روی دستهاش که به عصایش تکیه کرده بود ... نمی دونم چرا یهو یاد مادربزرگم که سالهاست دیگه کنارمون نیست افتادم ...!!! رفتم جلو اش ایستادم .... پیاده شدم و گفتم مادر جان منت بر سر من بگذار تا من برسونمت ... با اون چشمای مهربونش توی چشم هام زل زد و گفت: پیر شی پسرم من رو تا میدون محسنی می بری؟ گفتم : قدم روی چشم من می گذاری ... دستهای نرم و لطیف اش رو که گرفتم تا سوارش کنم یاد دستهای بی بی ام افتادم که همیشه مثل ابریشم نرم بود ... تا اومدم درب رو براش باز کنم و سوارش کنم گفت: مادر جون عقب بشینم راحت ترم ... آخه پاهام درد می کنه ... نشست .... انگار یهو درد و دلش باز شد ... گفت توی خونه سالمندان زندگی می کنم و اینجا هیشکی رو ندارم ... همه بچه هام امریکا هستند و من رو اینجا تنها گذاشتند ... فقط ماه به ماه هزینه پانسیونی رو که من رو اونجا گذاشتند می فرستند ...!!!!!!!!!!!!! الان هم اومده بودم جواب آزمایش ام رو بگیرم ... همینجور که داشت درد و دل می کرد، بین حرفهاش هم یه دعا برام می کرد ... از اون دعا ها که بی بی برام می کرد ... یه حس وصف نشدنی بهم دست داده بود از اینکه این کار رو کردم و دارم می رسونمش ...!!! القصه ... وقتی رسیدیم دم اون خونه سالمندانی که زندگی می کرد ... اومدم که پیاده اش کنم گفت: -گوش ات رو بیار پسرم ... وقتی سرم رو بردم جلو .... دستی به سرم کشید و گفت: یه کادو برات روی صندلی عقب گذاشتم ...!!! وقتی من رفتم تو اون رو بردار ...!!! وقتی از پله ها داشتم بالا می بردمش، دل تو دلم نبود تا جَلدی برگردم و ببینم برام چه تحفه ای گذاشته پیرزن ...!!! دیدم روی صندلی عقب یه تیکه مقوا افتاده ...!!! برش گردوندم ... نمی تونم با رقص کلمات و جادوی قلم ام اون حسی رو که توی اون چند لحظه که داشتم، اون یک جمله ای که پیرزن روی جعبه پماد پا دردش برام نوشته بود رو براتون وصف کنم ...!!! جمله کوتاه بود ... ولی یک دنیا حرف داشت برایم: (الهی دست به سنگ بزنی .... جواهر بشه مادر) نمی دونم چطور تا خونه روی ابرها پرواز کردم ... ولی اینجای داستان شاید براتون غیر قابل باور باشه ... امروز هنوز 24 ساعت از اون داستان دیشب من نگذشت بود که خبری به من دادند که 11 ماه بود منتظر شنیدن اش بودم ... !!! خبر این بود: مشکلی که 11 ماه به هر دری زدم تا حل کنم با چنگ و دندان وا نشده بود .... حل شد ...!!! وقتی این خبر رو امروز بهم دادند از فرط خوشحالی مثل بچه آهویی که تازه از مادر متولد شده و تاب ایستادن روی پاهایش را ندارد ... نتوانستم بایستم ..!!! چقدر لذت داره معامله با خدا نه خلق خدا ... و از اون زیباتر چقدر توی این دنیا زود جواب خوبی رو می شه گرفت ...!!! بهترین هدیه عمرم و این تکه مقوای آن پیرزن که بهترین هدیه عمرم بود را تا ابد به جانانم می آویزم ... بعضی ها؛ شبیه عطر بهارنارنجی هستند در کوچه پس کوچه های پیچ در پیچ دلت، نفس میکشی...آنقدر عمیق ... که عطر بودنشان را تا آخرین ثانیه ی عمرت؛ در ریه هات ذخیره کنی...

ابوالقاسم کریمی بازدید : 13 یکشنبه 11 اسفند 1398 نظرات (0)

عیسی مسیح علیه السلام به حواریین گفت: من خواهش و حاجتی دارم، اگر قول می دهید آن را برآورید بگویم. حواریین گفتند: هرچه امر کنی اطاعت می کنیم. عیسی از جا حرکت کرد و پاهای یکایک آنها را شست. حواریین در خود احساس ناراحتی می کردند، ولی چون قول داده بودند خواهش عیسی را بپذیرند، تسلیم شدند، و عیسی پای همه را شست. همینکه کار به انجام رسید، حواریین گفتند: تو معلم ما هستی، شایسته این بود که ما پای تو را می شستیم نه تو پای ما را. عیسی فرمود: این کار را کردم برای اینکه به شما بفهمانم که از همه مردم سزاوارتر به اینکه خدمت مردم را به عهده بگیرد ((عالم )) است. این کار را کردم تا تواضع کرده باشم و شما درس ‍ تواضع را فرا گیرید و بعد از من که عهده دار تعلیم و ارشاد مردم می شوید، راه و روش خود را تواضع و خدمت خلق قرار دهید. نتیجه: اساسا حکمت در زمینه تواضع رشد می کند نه در زمینه تکبر، همان گونه که گیاه در زمین نرم دشت می روید نه در زمین سخت کوهستان!

تعداد صفحات : 6

درباره ما
Profile Pic
ابوالقاسم کریمی:مشاور شرکت بیمه پارسیان
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 16
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 37
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 81
  • بازدید ماه : 170
  • بازدید سال : 507
  • بازدید کلی : 1,842