loading...
من تلاش میکنم پس هستم
ابوالقاسم کریمی بازدید : 15 یکشنبه 11 اسفند 1398 نظرات (0)

..بدون تو میمیرم. این جمله را علی با چنان معصومیتی گفت که مرا به چهارده سالگی برد. وقتی برای اولین بار در خانه را باز کردم و آن پسرک قد بلند مو طلایی را دیدم که پیک الهی بود! آنجا می ماندم؟ بی اجازه پدر، هرگز شبی جایی نمانده بودم. حسی در درونم می گفت: فرار کن چیستا! نباید اینجا بمانی و حس دیگری می گفت: این مرد عاشق توست و تو عاشق او. چرا حالا که به تو احتیاج دارد، باید تنهایش بگذاری؟ حالش طبیعی نبود، غم مرگ مادر و اهانتهای ریحانه درنامه ای که به آینه چسبانده بود، توان قهرمان مرا گرفته بود. به پدر زنگ زدم. می دانستم مخالفت می کند. خانه نبود. باید خودم تصمیم می گرفتم و گرفتم، می مانم! علی جای مرا روی کاناپه انداخت و خودش کف زمین دراز کشید. گفت: میدونی من بلد نیستم به کسی بگم عاشقتم؟ گفتم: منم خوب بلد نیستم. گفت: ازمن بهتر بلدی. گفتم: خب که چی؟ اصلا چقدر منو می شناسی علی؟ گفت: می دونم اگه بخوای کوهو تکون میدی! اگه آدم ایمان نداشته باشه، انقدر توان نداره. تو از من چی میدونی؟ یه مبارز که خوب میکشه؟ گفتم: یه آدم که خوب عاشقه، که مردمشو دوست داره و اگه لازم باشه از خانواده یا کشورش دفاع کنه، از هیچی نمی ترسه،حتی کشتن! مثل پهلوون قصه ها! گفت: از من می ترسی؟ خنده ام گرفت، چه سوالی! به خاطر نامه ریحانه؟ معلومه که نه! من از وقتی فهمیدم دانشگاهو ول کردی، رفتی جنگ،خوب شناختمت. گفت: کاش محرمیتو به هم نمی زدیم. گفتم که چی می شد؟ چشمانش در تاریکی می درخشید. گفت: دلم می خواست موهاتو ببینم، هیچوقت ندیدم! خرماییه، مگه نه؟ خوابشو دیدم.. علی خوبی؟ ریحانه فرار کرده، مادرت رفته و من بی اجازه پدرم اینجام. اونوقت فقط آرزو داری موهای منو ببینی؟ موهام بلنده، آره! خرمایی. به سمت من نیم خیز شد. گفت: تقصیر خودم بود یا جنگ، یا هر چی. دلمو تبعید کردم که بت فکرنکنم! آدم عاشق هر چقدر فرار کنه، راه دوری نمی تونه بره. گفتم: کجای قلبت جا دارم علی؟ گفت: سرتو بذار رو سینه م تا بفهمی. هر دو سرخ شدیم. از نور کم پنجره نمی دیدمش؛ ولی می دانستم که او هم سرخ شد. گفت: ببخشید. گفتم: فردا! صدای تند قلبش را می شنیدم. از کاناپه پایین آمدم. حالت خوبه؟ گفت: میشه یه دقیقه بری! ببخشید! یه کم دورتر... بشین رو مبل! انگار کار بدی کرده باشم روی مبل نشستم. گفت: من دوست دارم بچه اولمون دختر باشه. اسمشو میذارم دعا. چون خدا با دعای من تو رو بهم داد. گفتم: چشماتو ببند. -چرا؟ دستهایم را روی چشمهایش گذاشتم. گفت: هلال ماهو دیدم. گفتم: یه آرزو کن! گفت: اینکه هیچوقت ازم ناامید نشی! هنوز حرفش تمام نشده بود که درباز شد. نور چراغ مثل کارد! ریحانه با چند مامور دم در بود. گفت: اگه زنا نیست چیه؟ بتون که گفتم. کثیفن! بگیرینشون!... چیستا یثربی

ابوالقاسم کریمی بازدید : 20 یکشنبه 11 اسفند 1398 نظرات (0)

من دیگر آن دختر هجده ساله نبودم که زود گریه ام بگیرد. علی هم مرد سی و یک ساله ای بود که از سخت ترین میدانهای جنگ برگشته بود. ریحانه هرچه داد می زد، بدتر می شد. ما خونسرد بودیم. من، پدر، علی و حتی مادر. با خودم گفتم یا همه چیز یا هیچ! پدرم انقدر به من یقین داشت که می دانست اگر تا صبح هم بالای سر علی می نشستم هیچ اتفاقی نمی افتاد. آرامش ما ریحانه را عصبی تر کرد. به علی گفت: بهت گفتم داغ این دختره رو به دلت می ذارم! من که با سیاوش می رم. اما تو به عشقت نمی رسی. هیچوقت! قاضی گفت: حاج آقا آدم محترمی هستن. ریحانه داد زد: هفت سالم بود گفت عاشقمه. اما بعدش مثل یه آشغال بام رفتار کرد. مادرش منو آورده بود که فقط کلفتی اینو کنم! علی گفت: مادرت مرده بود. می خواستم غصه نخوری! ریحانه جیغ زد: ولی من دوستت داشتم. هیچوقت محلم نذاشتی. از لج تو با دوستت رفتم. من تو رو می خواستم! بهت گفتم داغ این دختر عینکی رو... قاضی ساکتش کرد. آنقدرجیغ می زد که او را به درمانگاه بردند. ما تبریه بودیم. شاهدی نبود و در وضع بدی غافلگیرمان نکرده بودند. سیاوش پیش ریحانه ماند. علی به پدرگفت: از بچه گیش مریض بود. مادر برای همین نگرانش بود. پدر ساکت بود. -اجازه می خوام منو به غلامی دخترتون بپذیرید! پدرگفت: الان؟ -نه. فقط یه عملیات کوچیک مونده. زود برمی گردم. پدرم گفت: لبنان؟ علی گفت: ببخشید سریه! پدرم گفت:پس برو. عملیات سری تو انجام بده. بعد بیا خواستگاری! آن شب به علی گفتم: به خاطر من نرو! بسه دیگه جنگ! گفت: دیشب گفتی پهلوونا رو دوست داری! یه عده بچه کوچیکو دارن میکشن. چیزی از قبرای دسته جمعی شنیدی؟ گفتم: پدرم مریضه. می خواد نوه شو ببینه. اینم قهرمانیه! گفت: الان زمستونه. بهار بشه با بنفشه ها میام. قول؟ دست بدیم؟ دست دادیم و رفت. حسم این بود که عمدی رفت. به خاطر ریحانه نمی توانست درچشم دوستانش نگاه کند. همه پچ پچ می کردند. جریان عشق ما را همه می دانستند.بهار با بنفشه ها آمد. علی نیامد. سراغ اکبر رفتم. طفره میرفت. گفت: رفته انتحاری! - برای چی؟ مگه منو دوست نداشت؟ گفت:به خدا دروغ نمی گم این بار! برنمیگرده. برای همینه جوابتو نمیده. پدر گفت: می دونستم. ازتو محضر! اول کارش، بعد تو! گفتم: باشه خدا. به خاطر پدر تسلیم!. ولی عاشقش می مونم تا ابد. سال بعد با یک دانشجوی تاتر که پدرم هم پدرش را می شناخت ازدواج کردم. مثل دو مسافر در مسافرخانه بودیم و دخترمان نیایش. پدرش خیلی زود خسته شد و با دختر دیگری رفت. من ماندم با بچه ام در خیابان. داد زدم: نیایش! مردی او را در هوا گرفت. علی بود. -گفتم بهار میام خانمی. - پدرم رفت علی... -ولی خوش به حالت. چه نیایشی داری! دستم راگرفت. گرم و محکم. دیگر رهایم نمی کرد و نکرد... چیستا یثربی

ابوالقاسم کریمی بازدید : 14 یکشنبه 11 اسفند 1398 نظرات (0)

کرگدن، گورخر کوچک را دید که در گل و لای فرو رفته و هر چه تلاش میکند نمی تواند خود را نجات دهد. او می دانست که گیر کردن در گل و لای چقدر رنج آور است.. و می دانست که گورخر کوچک، بدون کمک شانسی ندارد ..، می توانست فکر کند که او مسئول مشکلات دیگران، آن هم مشکلات گورخرها نیست و خودش گرفتاریهای خودش را دارد و راهش را بکشد و برود. ولی بی هیچ فکری جلو رفت و گورخر کوچک را از گل و لای بیرون کشید، روی زمین گذاشت و رفت ... او چیزی نمی خواست، نه منّتی بر گورخر یا کس دیگری داشت، نه دنبال تحسین و تقدیر دیگران بود، نه پیرو دین و آیینی بود و نه خدایی داشت که به واسطۀ این کار نیک او را در آخرت با کرگدنهای خوش سیما و خوش پیکر محشور کند، یا هفتاد نوع بلا را از او و خانواده اش دور کند یا به زندگی او برکت (علف و برگ) بیشتری ببخشد .. او دنبال هورا و لایک و عزت و احترام هم نبود .. وقتی می خواست به گورخر کوچک کمک کند، فکر نکرد که "آیا نسل گورخرها در حال انقراض است یا نه !! و آیا این گورخر ارزش کمک کردن را دارد ؟!... او قادر نبود فلسفه بافی کند. فقط می دانست که گیر کردن در گل و لای خیلی رنج آور است. (شاید خودش هم قبلاً این را تجربه کرده بود.) و می دانست که می تواند به این رنج گورخر پایان دهد ..، پس این کار را انجام داد و با پاها و صورت گلی به راه خود ادامه داد. فلسفه کرگدن به همین سادگی بود کرگدن و فلسفۀ او... آخر او "فقط" یک کرگدن بود .. و تا "اشرف مخلوقات" خیلی فاصله داشت!!!

ابوالقاسم کریمی بازدید : 17 یکشنبه 11 اسفند 1398 نظرات (0)

نزدیک عید پدرم ما را به کفش ملی می برد، خودش از پشت ویترین انتخاب میکرد و به فروشنده می گفت اندازه سایز پای ما بیاورد و اصلا سوال نمی کرد که این کفش را دوست دارید یا نه! فقط همیشه می گفت این کفش ها مرگ ندارد. بعدها که بزرگتر شدیم و کمی حریف پدر، از کفش فروشی کنار شیرینی فروشی فتحی در دم پل کفش می خریدیم. یک سال نزدیک عید یک کفش زرد رنگ با پاپیون سفید از آنجا خریدم. چقدر احساس غرور می کردم. یادم هست از صبح من و پسرعمویم همه لباسها و کفش مان را که برای عید خریده بودیم روی تخت خانه شان مرتب چیدیم و نزدیک تحویل سال، تند تند آنها را پوشیدیم و به سمت خانه ما دویدیم و به خانه ما نرسیده، پاپیون کفش کنده شد... عاشق عید بودم، بوی عید را دوست داشتم، بوی شیرینی ها، بوی عود و بوی سبزی پلو ماهی مادرم و سفره ای که اولین روز عید پهن می شد و همه فامیل دور آن می نشستند... چرا فکر نمی کردیم شاید این روزها تمام شوند؟ چرا انقدر خاطرمان جمع بود؟ چرا مواظب لحظه ها نبودیم؟ چرا خوشبختی را عمیق نفس نکشیدیم که امروز مجبور نباشیم فقط چنگ بیندازیم به گذشته ها، خیره شویم به آن و زندگی کنیم با آن. از کودکی به نوجوانی و جوانی راهی نیست، اما همراهانت همیشگی نیستند. در فراز و فرود راه، خیلی ها را از دست می دهی. در یک پاییز سرد، پدر را به دست خاک سپردیم و خودمان را به دست روزگار؛ رفت بدون اینکه بگوید با شکسته های قلبمان، بعد از او، چه کنیم! ما در همین از دست دادن ها بزرگ شدیم، پخته شدیم، ساخته شدیم... پدر رفت و من امروز بعد ازگذشت این همه سال، می خواهم بنویسم فقط کفش ملی نیست که مرگ ندارد؛ عشق هم مرگ ندارد، بعضی خاطرات هم مرگ ندارد، بعضی قلبها و بعضی آدمها...!!! بعضی آدمها همیشه در ما زنده اند... قلب آدمها در کودکی مانند دریاست، وقتی بزرگ شدند قد یک تنگ ماهی می شود، پر از ترک اما نمی پاشد؛ نمی گذاریم که بپاشد چون آدم بزرگ ها امیدشان به همان چند تا ماهی تنگ قلبشان است... خدایا هوای ماهی های تنگ قلبمان را داشته باش!

ابوالقاسم کریمی بازدید : 27 یکشنبه 11 اسفند 1398 نظرات (0)

من همیشه وقتی بچه بودم.. از یه کار مامانم خندم میگرفت .. که می شست روی زمین از روی فرش با انگشتاش آشغال ها رو یکی یکی جمع می کرد. به خودم می گفتم چه مادره ساده ای دارم مگه ما جارو برقی نداریم، جارو نداریم، آخه این چه کاریه مامان با انگشت آشغال فرش ها رو جمع میکنه!!؟ تا این که بزرگ شدم و غرق افکار زندگیم بودم و به مشگلاتم فکر می کردم.. یه لحظه به خودم اومدم دیدم که دست هام پر از آشغاله که از روی فرش جمع کردم. اون وقت یادم اومد.. که مادرم اون روزا غصه داشته و به مشکلاتش فکر می کرده....

ابوالقاسم کریمی بازدید : 13 یکشنبه 11 اسفند 1398 نظرات (0)

فقیر بدهکاری را به زندان بردند. او بسیار پرخُور بود و غذای همه زندانیان را می‌دزدید و می‌خورد. زندانیان از دست او رنج می‌بردند و غذای خود را پنهانی می‌خوردند. روزی آنها به زندان‌بان گفتند: به قاضی بگو این مرد خیلی ما را آزار می‌د‌هد غذای 10 نفر را می‌خورد گلوی او مثل تنور آتش است سیرنمی‌شود. یا او را از زندان بیرون کنید، یا غذا را زیادتر بدهید. قاضی پس از تحقیق و بررسی فهمید که این مردی فقیر و شکمو است و همین باعث زندانی شدنش می باشد. پس بناچار به او گفت: تو آزاد هستی برو به خانه‌ات. زندانی گفت: ای قاضی من کس و کاری ندارم فقیرم زندان برای من بهشت است اگر از زندان بیرون بروم از گشنگی می‌میرم. قاضی نپذیرفت و او را از زندان بیرون کرد. قاضی دستور داد او را دور شهر بگردانید و فقرش را به همه اعلام کنید. هیچ کس به او نسیه ندهد، وام ندهد، امانت ندهد. پس از این هر کس از این مرد شکایت کند دادگاه نمی‌پذیرد. آنگاه آن مرد فقیر شکمو را بر شترِ یک مرد هیزم فروش سوار کردند. مردم هیزم فروش از صبح تا شب فقیر را کوچه به کوچه و محله به محله گرداند. در بازار جلو حمام و مسجد فریاد می‌زد: ای مردم! این مرد را خوب بشناسید او فقیر است. به او وام ندهید، نسیه به او نفروشید، با او داد و ستد نکنید، او فقیر و پرخور و بی‌کس و کار است خوب او را نگاه کنید. شبانگاه هیزم فروش مرد زندانی را از شتر پایین آورد و گفت: مزد من و کرایه شترم را بده من از صبح برای تو کار می‌کنم. زندانی خندید و گفت: تو نمی‌دانی از صبح تا حالا چه می‌گویی؟ به تمام مردم شهر گفتی و خودت نفهمیدی؟ سنگ و کلوخ شهر می‌دانند که من فقیرم و تو نمی‌دانی؟ دانش تو عاریه است. نتیجه داستان: طمع و غرض بر گوش و هوش ما قفل می‌زند. بسیاری از مردمان یکسره از حقایق سخن می‌گویند ولی خود نمی‌دانند و عمل نمی کنند مثل همین مرد هیزم فروش!!

ابوالقاسم کریمی بازدید : 16 یکشنبه 11 اسفند 1398 نظرات (0)

زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد. اول: مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ؛ خدا می داند که فردا حال ما چه خواهد بود! دوم: مستی دیدم که افتان و خیزان راه می رفت، به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی. گفت: تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای..؟؟! سوم: کودکی دیدم که چراغی در دست داشت، گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری، بگو که این روشنایی کجا رفت..؟ چهارم: زنی بسیار زیبا دیدم که درحال خشم، از شوهرش شکایت می کرد. گفتم: اول رویت را بپوشان، بعد با من حرف بزن؛ گفت: من که غرق خواهش دنیا هستم، چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست؛ تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری!!!

ابوالقاسم کریمی بازدید : 13 یکشنبه 11 اسفند 1398 نظرات (0)

مادر بزرگ من خدا بیامرز آدم مذهبی بود. هر وقت دلش واسه امام رضا تنگ می شد، می گفتم مادربزرگ، حالا حتما لازم نیست بری مشهد از همینجا یه سلام بده. اما من واسه تفریح می رفتم شمال اون به من نمی گفت حتما لازم نیست بری شمال همینجا تفریح کن. وقتی سفره می گرفت وقتی محرم می شد به ﻫﻴﺎت محل برنج و روغن می داد. بهش می گفتم اینا همه سیرن، پولشو ببر بده به چهار تا آدم محتاج. اما وقتی من با دوستام مهمونی می گرفتم اون فقط می گفت مادر مراقب خودت باش. سالها گذشت تا من فهمیدم، آدمها احتیاج دارن سفر برن. احتیاج دارن از زندگی لذت ببرن و لذت بردن برای آدمها متفاوت معنی می شه...!! یکی از ﻫﻴﺎت امام حسین لذت می بره یکی از مهمونی رفتن. یکی تو سفر مکه اقناع می شه یکی تو سفر تایلند. اینا همشون برای من آدمهای محترمی هستن. سالها گذشت تا من فهمیدم نباید به دلخوشی های آدمها گیر بدهم! چون آدمها با همین دلخوشی ها سختی های زندگی رو تحمل می کنن. لطفا به دلخوشی دیگران گير ندهيد!

ابوالقاسم کریمی بازدید : 12 یکشنبه 11 اسفند 1398 نظرات (0)

بعد از تموم شدن جلسه، از هتل خارج شدم و شروع به گشتن سوییچ ماشینم کردم، سوییچ توی کیفم یا جیبم نبود. برای جستجو سریع به سالن جلسه برگشتم، سوییچ اونجا هم نبود. یهو فهمیدم توی ماشین جا گذاشتم!! شوهرم بارها تکرار کرده که سوییچ رو توی جا سوییچی نذار. من نظرم اینه که جا سوییچی بهترین جاییه که سوییچ گم نمی شه. اما به نظر اون باعث سرقت آسون ماشین می شه. واسه رسوندن فوری خودم به پارکینگ ماشینها عجله کردم و وقتی رسیدم به نتیجه ترسناکی دست یافتم. چونکه نظر اون درست بوده! پارکینگ خالی بود!! بلافاصله با نیروی انتظامی تماس گرفتم تا بهشون خبر بدم که ماشین به سرقت رفته و از اسمم، ویژگیهای ماشین و جایی که در اونجا ایستادم و از این جور چیزها، بهشون خبر دادم و اعتراف کردم من سوییچهام رو توی ماشین جا گذاشتم. بعد کارهای خیلی سخت رو شروع کردم، در حالیکه هوشیاری به خرج دادم به شوهرم زنگ زدم و بهش گفتم: عشق من! (من معمولا اونو "عشقم" صداش نمی کنم. اما اینطور موقعها این لفظ و استفاده میکنم)، سوییچ رو توی ماشین جا گذاشتم و ماشین به سرقت رفته. مدتی سکوت حکمفرما شد. در این بین فکر کردم تماس قطع شده، اما در حالیکه فریاد می کشید صداش رو شنیدم: احمق!!! امروز من تو رو به هتل رسوندم. حالا وقتشه که ساکت بشم، در حالیکه شرمسار بودم بهش گفتم: خوب! ممکنه بیایی منو ببری؟ یه بار دیگه فریاد کشید: میام، اما بعد از اینکه این مامور انتظامی رو قانع کنم که من ماشینتو ندزدیدم!!! نتیجه!! تنهایی نخند....!!!؟ بفرستش واسه همه آلزایمری ها!!

ابوالقاسم کریمی بازدید : 16 یکشنبه 11 اسفند 1398 نظرات (0)

نجار پیری خود را برای بازنشسته شدن آماده می کرد. یک روز او با صاحب کار خود موضوع را در میان گذاشت. پس از روزهای طولانی و کار کردن و زحمت کشیدن، حالا او به استراحت نیاز داشت و برای پیدا کردن زمان این استراحت می خواست تا او را از کار بازنشسته کنند. صاحب کار او بسیار ناراحت شد و سعی کرد او را منصرف کند، اما نجار بر حرفش و تصمیمی که گرفته بود پافشاری کرد. سرانجام صاحب کار درحالی که با تأسف با این درخواست موافقت می کرد، از او خواست تا به عنوان آخرین کار، ساخت خانه ای را به عهده بگیرد. نجار در حالت رودربایستی، پذیرفت درحالیکه دلش چندان به این کار راضی نبود. پذیرفتن ساخت این خانه برخلاف میل باطنی او صورت گرفته بود. برای همین به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد و به سرعت و بی دقتی، به ساختن خانه مشغول شد و به زودی و به خاطر رسیدن به استراحت، کار را تمام کرد. او صاحب کار را از اتمام کار باخبر کرد. صاحب کار برای دریافت کلید این آخرین کار به آنجا آمد. زمان تحویل کلید، صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار، یکه خورد و بسیار شرمنده شد. در واقع اگر او می دانست که خودش قرار است در این خانه ساکن شود، لوازم و مصالح بهتری برای ساخت آن بکار می برد و تمام مهارتی که در کار داشت برای ساخت آن بکار می برد. یعنی کار را به صورت دیگری پیش می برد. نتیجه گیری: این داستان ماست. ما زندگیمان را می سازیم. هر روز می گذرد. گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که می سازیم نداریم، پس در اثر یک شوک و اتفاق غیر مترقبه، می فهمیم که مجبوریم در همین ساخته ها زندگی کنیم. اگر چنین تصوری داشته باشیم، تمام سعی خود را برای ایمن کردن شرایط زندگی خود می کنیم. فرصت ها از دست می روند و گاهی بازسازی آنچه ساخته ایم، ممکن نیست. شما نجار زندگی خود هستید و روزها، چکشی هستند که بر یک میخ از زندگی شما کوبیده می شود. یک تخته در آن جای می گیرد و یک دیوار برپا می شود. مراقب سلامتی خانه ای که برای زندگی خود می سازید باشید!!!

تعداد صفحات : 6

درباره ما
Profile Pic
ابوالقاسم کریمی:مشاور شرکت بیمه پارسیان
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 54
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 14
  • آی پی دیروز : 5
  • بازدید امروز : 35
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 79
  • بازدید ماه : 168
  • بازدید سال : 505
  • بازدید کلی : 1,840